۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

فکر کردن در قرآن ابزار نیست؛ سبک زندگی است...

از جمله کسانی که در موضوع «آموزش فلسفه به کودکان» به شیوه‌ای متمرکز کار کرده‌‌اند، آقای احمدرضا اخوتاست. این استاد دانشگاه تهران در گروه آموزشی مدرسه‌ی قرآن و اهل بیت علیهم‌السلام به صورت اسلامی و ایرانی و مبتنی بر روش تفکری قرآن کریم و روایات اهل بیت علیهم‌السلام دست به تحقیق، پژوهش، تألیف و آموزش زده ‌است. برای پرداختن به موضوع آموزش فکر و فلسفه برای کودکان از زاویه‌ی دینی، گفت‌وگویی با ایشان داشتیم.

* با مدرسه‌ی قرآن و اهل بیت علیهم‌السلام به عنوان مجموعه‌ای آشنا شدیم که با دغدغه‌های اسلامی و قرآنی، در موضوع فلسفه و تفکر برای کودکان حرف‌هایی برای گفتن دارد. برای شروع، لطفاً دیدگاه‌تان را در مورد بحث تفکر بفرمایید.
هر کسی ایده‌ی «فلسفه برای کودکان» را بشنود، جذب آن می‌شود! به‌ویژه که کارهای جالبی هم در این باره طراحی و اجرا شده است. این رشته در دیدگاه ما از دو بخش تشکیل می‌شود؛ یکی بحث «تفکر» و چیستی آن، نوع تفکری که قرآن می‌گوید، همچنین تفاوت و تمایز تفکر قرآنی با تفکری که دیگران مطرح می‌کنند. دوم هم بحث «سن» کودک، نوجوان یا جوان؛ یعنی بررسی سن متفکر و این‌که ما باید از کی و چگونه آموزش تفکر را آغاز کنیم.

به نظرم این دو بحث کاملاً مجزا است. فعالیت ما این بوده که رفته‌ایم سراغ تفکر، بعد رفته‌ایم سراغ کودک. در مورد تفکر حدوداً روی هفت روش و شیوه‌ی تفکر کار کردیم؛ مثلاً «تفکر قرآنی»، «تفکر بنیادین»، «تفکر اجتماعی» و «تفکر پرسشی». این‌ها نام‌هایی است که بر اساس تجربه‌ی روایی و قرآنی به آنها رسیده‌ایم.

* روش آموزش قرآنی تفکر و فلسفه برای کودک چه تفاوتی با دیگر روش‌ها دارد؟
بسیاری از بخش‌های علم حضوری انسان حاصل تفکر اوست. لذا اصلی‌ترین مجرای شناخت انسان‌ها با تفکر فعال می‌شود. این موضوع بسیار مهم است. ما دریافتیم که بسیاری از دیدگاه‌ها در حوزه‌ی تفکر، دارای نقاط مشترک است. مثلاً در به‌کارگیری توان ادراکی انسان حرفی نیست، ولی یک بخشی هست که فقط در سیستم قرآن کریم وجود دارد و آن «معیارداشتن» و در واقع «ارتباط با حق» است. پرداختن به این موضوع، تفکر قرآنی را از بقیه ممتاز می‌‌کند.

در غرب کلاً تفکر را تبدیل به ابزار کرده‌اند، ولی «تفکر در قرآن» ابزار نیست؛ روش و سبک زندگی است. جامعه‌ی اسلامی اگر بخواهد کودکان خود را تربیت کند، نباید تفکر را به مثابه یک ابزار، بلکه باید آن را به عنوان سبک زندگی در اختیار آنان قرار دهد.


در تفکر قرآنی صِرف کنش و واکنش یک گزاره با گزاره‌ی دیگر، یا یک تصور با تصور یا تصدیق دیگر مطرح نیست، بلکه باید عنصر حق در آن جاری ‌شود -مانند جاری شدن روح در پیکر- تا بتوان گفت این تفکر است. به خاطر همین موضوع، چیزی که حالا در انواع تفکر خلاق و نقاد یا سیستمی وارد فضای کودکان می‌شود، یک انحراف اساسی دارد و آن این است که حق در آن وجود ندارد. تفکرِ الان بیشتر  علم و دانش ریاضی مدرن است برای این‌که انسان بهتر زندگی کند، ولی این زندگیِ بهتر الهی نیست؛ حیوانی است!

این‌که ما می‌گوییم حق، منظورمان نظام فطری انسان است. تفکر نمی‌تواند از تعقل و عقلانیت جدا باشد. اگر تفکر از عقلانیت جدا شود، انحراف است. وقتی می‌گوییم حق، منظورمان همان عقلانیت است و عقلانیت همان است که فرموده‌اند: هر چیزی را که شرع به آن حکم کند، عقل هم به همان حکم می‌کند.

* تفکر و آموزش به کودکان، پیوستگی جدی با رده‌ی سنی آن‌ها دارد. شما چه برداشتی از وضع فعلی و بومی در این زمینه دارید؟
غربی‌ها روی این موضوع خیلی خوب کار کرده‌اند که کودک چه وقتی تفکر انتزاعی‌اش، حسش، خیالش و ... فعال می‌شود؛ از جهت رده‌بندی سن کودکان و همچنین از حیث فهمی و ادراکی‌ که قابل آزمایش و اندازه‌گیری است. البته بعضاً اختلاف‌هایی در این باره وجود دارد. ما همان دوره‌ی معروف «سه هفت‌ سال» را از روایات استخراج کردیم و نتیجه گرفتیم که در دوره‌ی هفت سال اول مجاری ادراکی کودک از طریق کلام و تکلم و با کلمات شکل می‌گیرد. در این دوره برای شکل‌گیری صحیح شخصیت درونی کودکان، مهم است که «کلمات طیبه» در ذهن و وجود آنان جا بیفتد.

اگر کسی بتواند «کلمات طیبه» را در ذهن و وجود کودکان مستقر کند -البته نه از راه استدلال- در این صورت کودک به شکل طبیعی گرایش به حق خواهد داشت. مثلاً کودک اگر در خانه‌اش خوبی و مهربانی ببینید، با او بازی شود و کلمات طیبه بشنود، در این صورت قدرت فهم او به طور طبیعی در جهت حق فعال خواهد شد.

در هفت سال دوم قبل از این‌که کنش و واکنش فکری کودک فعال شود، باید عنصر تعبد را در او زنده و فعال کرد. اگر شما عنصر تعبد را در این سن فعال نکنید، هر داده‌ای که به این انسان بدهید، در او به تقویت «طغیان» می‌انجامد. خلاصه این که دو تا انحراف در این قضیه احتمال وقوع دارد؛ انحراف اول از حیث تفکر و خالی‌بودنش از ساختار حق، و دومی در اثر تقدم و تأخر تعبد و تفکر نسبت به هم. البته در قسمت دوم شاخه‌های غربی فلسفه برای کودک یک سری نظراتی درباره‌ی تعبد دارند، ولی تعبدی است که خودشان تعریف می‌کنند. مثلاً این‌که تو باید قانون را بپذیری! تو باید منضبط باشی! در صورتی که ما اولین چیزی که به بچه‌های هفت‌سال‌ دوم (۷ تا ۱۴ سال) می‌آموزیم، تعبد است و سپس تفکر را به ایشان یاد می‌دهیم.

شخصی در زندگی با همسرش اختلاف پیدا می‌کند، نمی‌تواند راه‌حل‌های مختلفی بیابد. یک راه‌ حل بیشتر بلد نیست! بعد در جدال می‌افتد بین این که در زندگی‌اش خودش را نگهدارد یا خدا را! در صورتی که علاوه بر این دو راه، صد راه دیگر هم هست که چون مسلط به ابزار تفکر نیست، به ذهنش نمی‌رسد.


اگر بین این دو  جابه‌جایی صورت گیرد، تنها به تقویت طغیان خواهد انجامید. حالا در دوره‌ی اول چیزی که رایج است و در واقع بدیهی فرض می‌شود این است که ما یک صورت تصوری از اشیاء داریم و یک صورت گزاره‌ای، و تفکر کارش این است که بین صورت‌های گزاره‌ای و تصوری ارتباط برقرار ‌کند.

* تفاوت‌های دیگر این دو رویکرد در چیست؟
در تفکر غربی مباحث را عرضی موشکافی می‌کنند، ولی در تفکر الهی و حق‌محور، اشیاء را طولی بسط می‌دهند. ایراد بسط‌دادن عرضی این است که شما در مواجهه با مشکلات بالاخره راهی را برای خروج از مشکلی پیدا می‌کنید، چون می‌گردید و مسأله را از یک جنبه دور می‌زنید. مثالش همان حرف امیرالمؤمنین علیه‌السلام در مورد معاویه است که ‌فرمودند: به‌خدا معاویه از من زیرک‌تر نیست، ولی او مقید نیست و فجور و نادرستی می‌کند. یا مثلاً در آمریکا در ایالت‌هایی که قانون قمار در خاک‌شان را ممنوع اعلام کرده‌اند، برخی مردم بر روی رودخانه‌ها یا دریاچه‌ها قایق‌های مجلل مستقر می‌کنند و روی آب قمار می‌کنند! ظاهراً قانون را هم نقض نکرده‌اند!

در تفکر الهی شما وقتی با پدرتان مواجه می‌شوید، او را ولیّ خودتان می‌دانید؛ از او حرف‌شنوی دارید، به او احترام می‌گذارید و او را واسطه‌ی فیض الهی می‌دانید. این‌گونه در طول او را بالا می‌برید که هم جایگاه او محکم‌تر می‌شود و هم جامعه رشد می‌کند. این متفاوت است با این‌که شما پدرتان را عرضی بسط دهید و خدای ناکرده این پدر ضعفی هم داشته باشد و واسطه‌ی بدبختی شما در این عالَم هم تلقی‌اش کنید! دیگر  آیا سنگ روی سنگ بند خواهد شد؟!

خب شما به کودکتان تفکر آزاد یاد می‌دهید یا مقید به حق؟ حالا شما می‌گویید تفکر مطلق‌اش خوب است. تفکر قرآنی مطلق‌اش خوبی است، ولی این تفکری که شما آموزش می‌دهید، تفکر ابزاری است. من جدّاً عرض می‌کنم اگر جلوی این قضیه گرفته نشود و این نگاه در مدارس رسوخ کند، مسائلی که اول در خانواده و بعد در جامعه باید به صورت تعبدی پذیرفته شود، دیگر پذیرفتنی نیست؛ و چه‌بسا مثلاً جوان هفده‌ساله را به این ادعا برساند که کی گفته چون فقط پدر است باید بگویی چشم؟! یا چرا چون این فقط شوهر است، باید بگویی چشم؟! مگر می‌شود زنی تفکر آزاد داشته باشد و برود در زندگی مشترک و شوهر بگوید فلان کار را بکن و این زن بگوید چشم؟! حالا اگر شما بگویید فلان مطلب را دین بیان کرده و واقعاً هم دینی است، ولی او در حوزه‌ی فهم عقلی‌اش نباشد -مثل نمازخواندن- خب چنین جوانی شروع می‌کند به طغیان که تو باید برای من ثابت کنی که این رفتار مربوط به دین است!

در هفت سال دوم قبل از این‌که کنش و واکنش فکری کودک فعال شود، باید عنصر تعبد را در او زنده و فعال کرد. اگر شما عنصر تعبد را در این سن فعال نکنید، هر داده‌ای که به این انسان بدهید، در او به تقویت «طغیان« می‌انجامد.


* یعنی آیا در تفکر غربی خوب و بد را از تفکر خارج کرده‌اند و عمل‌گرا شده‌اند؟
در غرب کلاً تفکر را تبدیل به ابزار کرده‌اند، ولی «تفکر در قرآن» ابزار نیست؛ روش و سبک زندگی است. جامعه‌ی اسلامی اگر بخواهد کودکان خود را تربیت کند، نباید تفکر را به مثابه یک ابزار، بلکه باید آن را به عنوان سبک زندگی در اختیار آنان قرار دهد. البته در p.f.c هم جلوه‌هایی از این‌ها را به صورت قانون و مقررات آورده‌اند. مثلاً این‌که اول باید این کار را بکنید و بعد فکر. یعنی برای خودشان حد زده‌اند. حدش را هم اخلاق اجتماعی تعیین کرده است! ما اما حدش را اخلاق اجتماعی نمی‌گذاریم، بلکه می‌گذاریم فطرت یا شرع. ما این وجه کودک را می‌بریم به سمت فطرتش، به سمت دینش. اولین کار ما این است که توجه کودک را به فطرتش جلب می‌کنیم. بعدش تجزیه و تحلیل را به او یاد می‌دهیم. تجزیه و تحلیل را هم به جای این‌که عرضی یاد بدهیم، تجزیه و تحلیل طولی یاد می‌دهیم.

اما اگر این دو کار را نکنیم، چه اتفاقی می‌افتد؟ اگر این کار را نکنیم، افرادی را خواهیم دید که فرضاً دانشجوی دکتری است، ولی حتی قدرت تحلیل مسائل رشته‌ی خودش را هم ندارد! می‌ببینیم طرف پزشک است، ولی علمش آن چیزی است که در کتاب‌ها نوشته شده است. ذهن این‌ها طبیعتاً نمی‌تواند از موضوعی به موضوعی دیگر انتقال یابد! الان تقریباً می‌توان گفت در اغلب زمینه‌های تخصصی  دچار این مشکل هستیم.

لذا ما باید به دنبال «تدبر» باشیم. تدبر در لغت یعنی پشت چیزی را فهمیدن. تدبر را در پنج مرتبه تعریف و تقسیم می‌کنند: «عاقبت‌اندیشی»، «عاقبت‌سنجی»، «عاقبت‌شناسی»، «عاقبت‌نگری» و «عاقبت‌گرایی». تعلیم دادن باید با الگوی تدبر باشد.

* سیستم آموزشی کنونی ما تفکرمحور نیست. یعنی قدرت تفکر و قدرت انتخاب را به بچه‌ها نمی‌دهد؛ فقط موضوعاتی را بحث می‌کند و می‌گذرد! چه ضرورتی هست که ما بحث تفکر در آموزش کودکان را وارد کنیم؟
شما در واقع نکته‌ای را گفتید که رهبر معظم انقلاب هم تأکیدشان بر همین است؛ این‌که شما در آموزش دروس نباید حافظه‌محور وارد شوید، بیایید افراد را اهل تجزیه و تحلیل و  استدلالی بار بیاورید. اما با چه روشی؟ ما اسمش را گذاشته‌ایم «تفکر مشاهده‌ای» و «تفکر شنیداری». دو تا کتاب هم با همین نام‌ها داریم. وقتی می‌گوییم مشاهده‌ی فلان فرد را تقویت کن، یعنی باید به او اجازه‌ی تجربه داد، به نحوی که از ادراک حسی به ادراک عقلی و شهودی نقل مکان کند. مثلاً متنی را می‌دهید و می‌گویید این را بخوان و حفظ کن. این می‌شود ادراک خیالی، ولی اگر بگویید این جمله را باید لمس کند، یعنی آن را بفهمد. یعنی ادارک حسی را به خیالی، بعد به وهمی و سپس به عقلی ‌ببرد.

در تفکر قرآنی صِرف کنش و واکنش یک گزاره با گزاره‌ی دیگر مطرح نیست. بلکه باید عنصر «حق» در آن جاری ‌شود تا بتوان گفت این تفکر است. چیزی که در انواع تفکر نقاد وارد فضای کودکان می‌شود، یک انحراف دارد و آن این که حق در آن وجود ندارد. این‌که می‌گوییم حق، منظورمان نظام فطری انسان است.


* یعنی آیا مشکل این است که این روش، توان رشد دادن و توان استخراج بحثی از بحث دیگر را در مخاطبش ایجاد نمی‌کند؟
بله؛ مثلاً در علوم مهندسی چون ساختارهای علمی وجود دارد و آموزش داده می‌شود، کارهای خوبی انجام می‌شود، ولی شما در علوم پایه نمی‌توانید یک قدم جلوتر بروید. یا مثلاً در علوم انسانی زمین‌گیر می‌شوید. یعنی به سمت پایه که می‌روید، چون با مدل غربی اختلاف ‌نظر دارید، می‌خواهید بگذارید کنار! ابداع هم نمی‌توانید انجام دهید! برای همین در کشور ما پیشرفت در علوم فنی مهندسی اتفاق می‌افتد، ولی در علوم پایه نه.

اگر خوب دقت کنیم، این مشکل در زندگی شخصی افراد هم هست! مثلاً شخصی در زندگی با همسرش اختلاف پیدا می‌کند، ولی چون تفکر صحیح را آموزش ندیده، نمی‌تواند راه‌های مختلفی را طی کند و راه‌حل‌های دیگری را بیابد. یک راه‌ حل بیشتر بلد نیست! بعد در جدال می‌افتد بین این که در زندگی‌اش خودش را نگهدارد یا خدا را! در صورتی که علاوه بر این دو راه، صد راه دیگر هم هست که چون مسلط به ابزار تفکر نیست، به ذهنش نمی‌رسد. در حال حاضر ما می‌کوشیم که بر اساس آموزه‌های قرآنی، مدلی را ارائه و آموزش دهیم که إن‌شاءالله بر این مشکلات فائق آییم.

۰۱ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانم شاعری

شهیدی که نمی خواست کسی اسمش را بداند

شهید مازیار منصوری ، شهید دانش آموزی که به گفته ی خواهرش ، علاقه ی خاصی به حضرت زهرا (سلام الله علیها) داشت و وصیت کرده بود تا او را در گوشه ای ، بدون نام و نشان به خاک بسپارند ...

 خاطرات زیر ، برگ کوچکی است از زندگی علوی آن دانش آموز هفده ساله ، که پایگاه دانش آموزی صاحب الامر آن را به مناسبت سالروز  شهادتش منتشر می نماید ...


تبعید امام (ره)

روزهای پر التهابی بود ... روزهای مبارزه در سال 1342  ... مبارزات نیروهای انقلابی و مردمی به رهبری امام (ره) داشت نتیجه می داد . اینقدر صحبت های امام(ره) علیه رژیم منحوس پهلوی در اعتراض به قانون حق کاپیتولاسیون بر روی مردم تأثیر گذاشته بود که ساواک مجبور شد امام(ره) را دستگیر و به خارج از کشور تبعید نماید  .
یکی از مأمورین ساواک ، که آن روزها در توهم قدرت پوشالی خود غرق بودند ، بعد از دستگیری امام(ره) از ایشان می پرسد : پس یاران تو کجا هستند که تو را آزاد کنند !؟ سوالی که با جواب مقتدرانه امام(ره) ،حسابی مأمور ساواک را کلافه و گمراه می کند ... امام (ره) در جواب فرمودند :
" یاران من در گهواره های مادرانشان هستند " ...
سخنی که همان روزها در قبال مازیار تحقق یافت . مازیاری که در زمان تبعید امام(ره) به ترکیه ، در میان آتش خشم انقلابی مردم ، در بیمارستانی حوالی چهارراه ولیعصر (عج) به دنیا آمد ؛ و گهواره اش ، محلی شد تا سخنان امامش را بشنود و مبارزات انقلابی مردم مجاهد را تماشا کند ...

 

دشت مغان ، ژانتی !!

کودکی مازیار ، به دلیل شرایط شغلی پدرش ، در دشت مغان سپری شد ... پدرش علاقه ی خاصی به شکار داشت و البته در این زمینه مهارت و تبهّر خاصی هم داشت . اوایل که پدر می خواست به شکار رود ، مازیار را هم با خود می برد . البته که این همراهی کم برای پدرش دردسر نداشت و در بیشتر مواقع ، مازیار کار را در لحظه ی آخر خراب می کرد و شکار را فراری می داد !

پدرش می گفت : اولش فکر می کردم این کار او ، اثر شیطنت های بچگی اش است ، اما بعد ها و در تجربه های بعدی ،فهمیدم که او واقعا از این کار ناراحت است و هر بار که می آمد ، به نحوی شکار را فراری می داد ... این روحیه اینقدر در او نمایان بود که حتی یکبار یک کپکی که شکار کرده بودیم ، هر کاری کردیم آن را نخورد . در آخر با اصرار مادرش و با ناراحتی بسیار و البته به کمک طعم تند فلفل و اینکه : " این گوشت سهم تو ، واسه اون کپک نیست "  خورد ...

حدوداً شش سالش بود . یکبار وارد خانه شدم ،همینطور که داخل راهرو خانه شدم ، دیدم صدای سگ می آید ... کنجکاو شدم . همین که آمدم داخل اتاق شوم ،  مازیار پرید داخل راه رو و شروع کرد به داد زدن : " کاری اش نداشته باش ... دست بهش نزن !! " من تعجب کردم ، گفتم : خب ، باشه پسرم ، کاری ش ندارم ... حالا چی شده ؟ این صدای سگ از کجا میاد ؟؟ ... من رو داخل اتاق برد . دیدم یک توله سگی اون گوشه ی اتاق نشسته ، خیس و گلی و کثیف ؛ همین جور هم داره می لرزه ... مازیار هم زیرش یک بشقاب گذاشته .... بهش گفتم : این اینجوری مریضه ، می میره ... ولی قبول نمی کرد . گفت : شما کاری نداشته باش من نگهش می دارم ...

همینطور هم شد . سگ رو بیرون برد و شست ...  مدتی گذشت و ما هم برای اون اسمی انتخاب کردیم . " ژانتی "

ژانتی بزرگ شد . خیلی بزرگ ! شد نگهبان خانه ... اینقدر به ما وابسته بود که وقتی ما می خواستیم بیرون بریم ، این سگ میومد پشت ماشین سوار می شد ( اون زمان ما فولکس بزرگ داشتیم ) ... یا هر وقت ماشین ما از سر پل می آمد این سگ می دوید و تا خانه مارو دنبال می کرد و هر وقت هم می خواستیم خارج شویم ( مثلا در ایام مرخصی ) ، تا سر پل خروجی شهر دنبال ما می اومد و تا برگشت ما همونجا می موند ... آخر هم وقتی ما از اونجا اسباب کشی کردیم تا وسط های جاده دنبال ما  آمد ولی دیگر توان دویدن نداشت و همانجا ماند تا مرد ...

یا یک بار مادرش داشت نماز می خواند . وسط نماز دیدم بلند بلند می گوید : " الله اکبر " ، " الله اکبر " رفتم داخل اتاق . دیدم کنار سجاده ی مادرش یک مار بزرگ بود . سریع رفتم و یک چوب آوردم و مار را به حیاط بردم . همین که آمدم بکشمش ، مازیار آمد و شروع کرد به مخالفت کردن ... که این حیوان را نکش و ....

شهیدی که نمی خواست کسی اسمش را بداند

 

ستوان یکم!

خیلی بچه ی فعال و پر جنب و جوشی بود . از بس که شکار کردن پدرش را دیده بود ، خودش هم تیرانداز ماهری شده بود . اینقدر که مگسک روی تفنگ بادی را کنده بود و بدون مگسک هدف را می زد . پدرش می گفت : " آن زمان یادم می آید که یکی از تیمسار های ژاندارمری محل ( ستوان یکم جوادی ) بواسطه ی رفاقتی که با من داشتد ، درب خانه می آمدند و با مازیار شوخی می کردند .
یک بار مازیار آن ها را به مسابقه ی تیراندازی دعوت کرده بود . کارت ویزیت جوادی را داخل حفره ی بین دو آجر در دیوار گذاشته بودند و قرار بود که به کارت ویزیت تیر اندازی کنند !!!! ستوان یکم هر کاری کرده بود نتوانسته بود هدف را بزند اما مازیار با یک تیر ( بدون مگسک تفنگ ) کارت ویزیت را زده بود ... چندین بار بعد آن قضیه ، جوادی درب منزل ما آمده بود تا هر طوری شده آن کارت ویزیت را بزند ...
واقعا مهارت تیر اندازی اش ، نبوغ و استعداد خودش بود و کسی به او یاد نداده بود . مهارتی که بعد ها انقدر رشد کرد تا او را به توانایی آموزش سلاح های جنگی برساند ... توانایی که اسباب شهادتش شد ...

 

دبستان ناتمام ...

تا سال 48 در دشت مغان بودیم که باز هم منتقل شدیم . این بار اما به تبریز . دوران دبستان را در تبریز می گذراند . در مدرسه ای در خیابان شهناز سابق . مدرسه اش نزدیک مدرسه ی خواهر بزرگترش بود و با او به مدرسه می رفتند .

بعد از چند سال حضور در تبریز ، به مهاباد منتقل شدیم . یک روزی آمد خانه ( ششم دبستان بود ) گفت که من دیگر به مدرسه نمی روم . هر کاری کردیم قبول نکرد . هر چقدر با او صحبت کردم ، راضی نشد و فقط می گفت : " من دیگه مدرسه نمی رم " . آخر مادرش به سراغش رفت و  از او پرسید : اتفاقی افتاده که دیگه نمی خوای مدرسه بری ؟ . مازیار هم با همان صداقت و حجب و حیای کودکانه اش ، شروع کرد به گریه کردن و داستان اتفاقات ناگواری که توسط معلم و کادر مدرسه در مدرسه بوجود آمده بود را تعریف کرد ... پدرش بعد از فهمیدن ماجرا ، با خواسته ی مازیار موافقت کرد و فشار زیادی به محل کار آورد تا او را به تهران منتقل کنند . همینطور هم شد ... بعد از مدتی ( حدود سال 54 ) به تهران آمدند .
محله ی شهرآرای فعلی ... خیابان " کیا " سابق که نزدیک سی سال است نامش " شهید مازیار منصوری " شده ....

 

رفیق ماندگار

 همان روزهای اول ورود ما به تهران بود . من درگیر کارهای ثبت نام او در مدرسه ای در خیابان شهرآرا ( که الآن آن مدرسه خراب شده ) بودم که متوجه شدم مازیار رفیق جدیدی پیدا کرده ... رفیقی که تا آخرین لحظات هم همراه مازیار بود و الآن هم ، تنها یادگار مازیار است برای ما ...

روحیه اش این بود ! فورا دوست و رفیق پیدا می کرد . بواسطه رفاقت با " محسن نصیری " بود که پایش به مسجد الزهرا(سلام الله علیها) شهرآرا باز شد . مسجدی که بعدها شد سکوی پروازش...

دوران راهنمایی و دبیرستان را با بچه های محله ( مسجد ) می گذراند . آنجا با بچه های مسجد رفیق شد و بیشتر در جریان امور انقلاب قرار می گرفت . جواد نژادی ، کوروش ، مقداد حاج قاسمی ، مرتضی آل ثابت ، علی راغفر و ....

مازیار دوم دبیرستان بود ، برایش یک آرزو بود که انقلاب پیروز شود و واقعا از ته دل دعا می کرد که تفکر امام(ره) به نتیجه برسد .  در همان  روزها بود که مجاهدت های مردم نتیجه داد و انقلاب پیروز شد . مازیار و خواهرش خدا را بسیار شکر می کردند که دوران کودکی و نوجوانی شان مصادف شده بود با ایام مبارزه و پیروزی نهضت امام(ره) و انقلاب . آنقدر به امام(ره) علاقه داشت که با همراهی خواهرش ، تمامی سخنرانی ها و بیانیه هایش را از طریق رادیو دنبال می کردند .

حال اما ، مازیار و هم گهواره ای هایش ، ذخیره های امام (ره) بودند برای روزهای جنگ ... ذخیره هایی که با حضورشان در راهپیمایی ها و تجمعات و " الله اکبر های شبانه ی پشت بام خانه ها " ، روحیه ی مبارزه شان را تقویت می کردند و کار را برای به ثمر نشستن انقلاب ، آسان تر ...

شهیدی که نمی خواست کسی اسمش را بداند

 

" دیوانه ی علی(ع) "

علاقه ی زیادی به نهج البلاغه داشت . عشق او به حضرت امیر(ع) آنقدر زیاد بود که پدرش می گفت : " مازیار دیوانه بود ... دیوانه ی علی(ع) ... می گفت حرف ها و کارها باید عملی باشه و مصداق بارز این حرف را مولاعلی(ع) می دانست ... "

همین علاقه باعث شده بود تا انس عجیبی با سخنان و منش مولا امیرالمومنین(ع) پیدا کند . رفیقش (جواد نژادی) تعریف می کند : " مازیار یک نهج البلاغه جیبی داشت که همیشه همراهش بود . هرجایی که فرصتی پیش می آمد و دور هم می نشستیم ، نهج البلاغه اش را از جیبش در می آورد و شروع می کرد به خواندن حکمت و یا سخنی از نهج البلاغه ... محسن هم در این جور مواقع همیشه همراه مازیار بود و انگار این دو ، جفت هم بودند در رفتار و اخلاق علوی ... "

جدا از نهج البلاغه ، تمامی کتاب های آن زمان استاد شهید مطهری را خوانده بود . فکرش هم کمی سخت است ... مازیار 17 ساله ، آن همه کتاب و مقاله از استاد بخواند ...
خواهرش تعریف می کرد : " یکبار برای مهمانی به خانه ی اقوام رفته بودیم . مازیار اینجا هم ول کن نبود و کتاب " مسئله ی حجاب " استاد را با خودش آورده بود تا در مهمانی بخواند ... آنقدر این کار او جلب توجه می کرد که یکی از مهمان ها به شوخی به او گفته بود : تو که دیگه پسری ... آخه مسئله ی حجاب به تو چه مربوطه که داری کتابشو می خونی ... ؟ "
کتاب های دکتر شریعتی را هم دنبال می کرد . سعی می کرد هر وقت زمان خالی پیدا می کند ، کتاب های ایشان را هم نیز بخواند ...

 

انسان و ایمان

دوران دبیرستان انش را به مدرسه ی دکتر هشترودی سابق ( نزدیک میدان فلسطین فعلی ) می رفت . دورانی که مارکسیست ها و چپی ها در مدارس می تاختند و با پخش کردن جزوه ها و بروشور هایشان ، سعی در ترویج تفکر انحرافی و باطل خودشان داشتند .
مازیار که روزهای نوجوانی اش را با سخنرانی های امام(ره) و کتاب های استاد شهید مطهری و دکتر شریعتی گذرانده بود ، سد محکمی شده بود در مقابل چپی ها . هر آنچه که خوانده بود را می آمد و بین دانش آموزان مدرسه توضیح می داد و سعی می کرد تا آن ها را جذب کند .

فعالیت ویژه ای در تشکل دانش آموزی  مدرسه اش داشت و آنجا را به یک پایگاه برای دانش آموزان انقلابی تبدیل کرده بود . جدا از بحث های اعتقادی ، صبح ها برای بچه ها رژه برگزار می کرد و شعارهای انقلابی را یادشان می داد .
خواهرش می گفت : مازیار خیلی نگران بود و اصلا دوست نداشت که چپی ها و مارکسیست ها با حرف های غلط شان ، دانش آموزان را به خودشان جذب کند . همه اش می گفت : " ما باید این ها رو جذب کنیم . بچه های مستعد و تیپ های مذهبی باید بتوانند در مقابل کمونیست ها و توده ای ها و فدائیان خلق مقابله کنند و حرفی برای گفتن داشته باشند ... ، ما باید مذهبی ها و انقلابی ها رو جمع کنیم و به سمت خدا و تفکرات امام(ره) سوق بدیم "
کتاب های اصول عقاید شهید مطهری ، خیلی کمک اش می کرد . خصوصا کتاب " انسان و ایمان " ، کتابچه ی کوچکی که نقطه ی شروع بحث های مازیار با چپی ها بود ...

 

 پانزده نفر معروف!

بعد از فرمان امام(ره) در خصوص اعزام نیروها از مساجد به جبهه ، یعنی درست همان روزی که دشمن (رژیم بعث) فرودگاه مهرآباد را زده بود ، طاقت نیاوردند و بلافاصله پانزده نفری از مسجد محله جمع شدند و به سردستگی " مقداد " مقدمات اعزام به جبهه را فراهم کردند ...

مقداد ، محسن ، علی قاسم زاده ، علی راقفر ، کوروش ، جواد ، مازیار و بقیه بچه های مسجد ؛ برای خودشان گروهی تشکیل داده بودند . از تخریب چی بینشان بود تا اطلاعاتی و عملیاتی و البته به قول آن روزها " بسیجی نور بالا " . بدون اغراق ، مازیار یکی از آن نوربالا ها بود ...

خواهرش می گفت : " اصلا قبل از شروع جنگ ( زمانی که سوم دبیرستان بود ) می دانست که جنگ می شود . و اعتقاد داشت که دشمنان نظام و انقلاب و خصوصا دشمنان امام(ره) نخواهند گذاشت که این انقلاب مسیر خودش را با سلامتی طی کند ... "  نمی دونم از کجا می گفت ؟ و یا از کجا می دونست اما بعد از پیروزی انقلاب مدام می گفت :
جنگ خواهد شد و این ها (دشمنان امام (ره)) نخواهند گذاشت انقلاب و جمهوری اسلامی نفس راحت بکشد... "

الگوی واقعی اش امام(ره) بود . عشق و علاقه ی خاصی به امام(ره) داشت . گویی هر آنچه که در نهج البلاغه خوانده بود را در امام(ره) می دید ...

همان روزهایی که از گوشه و کنار اخبار تحرکات و تجاوزات مرزی رژیم بعث به گوش می رسید و حرف های سطح جامعه ، خبر از تحقق پیش بینی مازیار درباره وقوع جنگ می داد ؛ یک روز سراغ پدرش رفته بود و با جدیت گفته بود : " اگر جنگ بشه ، من می رم و لحظه ای هم درنگ نمی کنم " ... پدرش هم با او مخالفت می کرد ... مخالفتی که همه اش از روی محبت و علاقه ی بی پایانی بود که پدر به مازیار داشت و اصلا  تصور نمی کرد که روزی بخواهد بدون تک پسرش زندگی کند ... بالاخره سخت بود برای پدر که بخواهد از مازیار دل بکند ...

شهیدی که نمی خواست کسی اسمش را بداندشهید مازیار منصوری در میان دوستان - ردیف وسط - نفر دوم از راست

 

تثبیت انقلاب

آخرین روز شهریور ماه 1359 بود که جنگ رسما آغاز شد . در روزهای قبل از شروع جنگ ، با اینکه تازه شانزده سالش تمام شده بود ، ولی در صحبت کردن خیلی منطقی بود و برای حرف هایش استدلال داشت . مثلا همان جمله ی معروفی که از او به یادگار مانده ... : " این انقلاب برای تثبیت خود ، نیاز به شهید دارد و اگر هر خانه یک شهید بدهد ، این انقلاب قطعا تثبیت خواهد شد ... " این حرف را دلیل جبهه رفتنش می دانست . وقتی این حرف را به محسن زده بود ، محسن از او پرسیده بود : " یعنی تو خودت حاضری برای تثبیت انقلاب ، شهید خانواده ات باشی ؟ " مازیار هم در جواب گفته بود : " بله حتما ... اگر خدا مرا قبول کند حتما حاضرم ... " هم در زبان و هم در عمل حاضر بود ، همانطور که خودش همیشه می گفت که حرف ها را باید باید عمل هایمان اثبات کنیم ... با شروع جنگ واقعا آرام و قرار نداشت و اصلا نمی توانست اینجا بماند . به مادرش گفته بود : " من فقط و فقط برای رضای خدا به جبهه می روم و الا هیچوقت به جبهه نمی رفتم ... "

شروع جنگ مصادف شده بود با شروع سال تحصیلی جدید . مازیار چهارم دبیرستان (پیش دانشگاهی) را در دبیرستان سپاس سابق ( شهید بهشتی فعلی ) می گذراند . اصلا دوست نداشت که به مدرسه برود ، با این که واقعا درس خوان بود ، اهل فرار از مدرسه نبود . اعتقادش به او اجازه نمی داد که همینطور به مدرسه برود و درس بخواند ولی دشمن به مملکت اش تجاوز کند . اصلا نمی توانست درس بخواند و به مدرسه برود ... گویی دنیا برایش تنگ شده بود و جنگ را بهانه ای می دید تا بتواند زودتر خودش را به مولایش برساند . . .

 

یک وجب از بهشت...

" المَرءُ عَلَی دین خَلیلِهِ " ... قصه مازیار و محسن دقیقا همین بود . هم زمانی که مازیار بر سر جبهه رفتن با خانواده اش بحث می کرد و لحظه ای برای ماندن آرام و قرار نداشت ، محسن هم به همین نعمت دچار شده بود !! پدرش به شدت با جبهه رفتن او مخالفت می کرد و تمام تلاشش را می کرد تا هر طور شده او را منصرف کند .

برای محسن یک ماشین خریده بود . سوئیچ ماشین را به او داده بود و گفته بود : " نرو پسر جان ! بیا این هم ماشین ... این را بگیر برای تو... اما فقط به جبهه نرو ... " . این خبر به گوش پدر مازیار هم رسید بود . او هم که نمی خواست به هیچ وجه از مازیار جدا شود ، به او گفته بود : هر چیزی که می خوای برات می خرم و فراهم می کنم ... تو فقط نرو . تو که همین جا توی بسیج و مسجد محله داری برای انقلاب کار می کنی ، دیگه چه نیازی هست که به جبهه بری ؟؟ " مازیار اما ، دنیایش دنیای دیگری بود ... هر لحظه ماندن برایش ، مثل ماندن در زندان بود و برای فرار از دنیا لحظه شماری می کرد ... در جواب به پدرش گفته بود : " شما اگر یک وجب از بهشت را به من بدهید ، من هیچ وقت به جبهه نخواهم رفت ... " پدر مانده بود چه بگوید . هیچ جوابی نداشت بدهد  ... مادر خدا بیامرزش که تا آن زمان مخالفتی با رفتن او به جبهه نداشت و رضایت پدر را شرط می دانست ، بعد شنیدن این جمله از مازیار ، به پدرش گفته بود : " بزار بره ... مازیار دیگه متعلق به این دنیا نیست . . . "

بالاخره مازیار و محسن، هر طوری بود خودشان را به قافله ی پانزده نفره ی بچه های مسجد رساندند و همراه آن ها عازم جبهه شدند . قافله ی پانزده نفره ای که هشت نفرشان بیشتر باقی نمانده ...

 

" سوسنگرد باید فردا آزاد شود "

اولین باری که عازم جبهه شدند ، پدر هم طاقت نیاورد و با آن ها همراه شد . مستقیم به پادگان گلف اهواز رفتند و هر کدام در قسمتی مشغول فراگرفتن آموزش ها ... قصه ی مازیار اما با بقیه ی بچه های گروه متفاوت بود . نبوغ و توانایی های او در زمینه سلاح های جنگی ، نوجوان هفده ساله ی خانواده ی منصوری را به یک نیروی آموزشی تمام عیار تبدیل کرده بود . آن روزها ، در حین اینکه آموزش های اولیه ی فنون و تاکتیک های جنگی رو یاد می گرفت ، سلاح و آموزش های مربوط به مین رو هم به رزمنده ها آموزش می داد .

 شهیدی که نمی خواست کسی اسمش را بداندشهید مازیار منصوری - ایستاده ، نفر سوم از راست


ارتش بعثی روز به روز در حال پیشروی بود و شهر های مرزی جنوب کشور را یکی پس از دیگری تسخیر می کرد . بنی صدر خائن هم دست روی دست گذاشته بود و مسیر را برای صدام جنایتکار هموار می کرد . در همین روزها بود که سوسنگرد برای دومین بار تا مرحله ی سقوط پیش رفت . یعنی تقریبا اواخر مهرماه و اوایل آبان ماه ... پدرش تعریف می کند : " یک روز در پادگان بودیم که ناگهان مازیار اومد پیش من و گفت : بابا من میرم تا پادگان و بر می گردم . بهش گفتم : خب کجا میری ؟ گفت : می رم و زود برمی گردم . با مرتضی و مقداد و چهار نفر دیگه با یه خاور  مین رفتند . با اینکه نگران بودم ولی ته دلم آروم بود ، چون که محسن باهاش نمی رفت ، مطمئن بودم برمیگرده ... خلاصه رفتند . تا شب نیومد . شب خبر اومد که سوسنگرد سقوط کرده ... من شب رو با نگرانی گذروندم . صبح که شد . دیدم دارن بسیجی ها و رزمنده ها رو زخمی و با لباس های خونی میارن ... دیگه طاقت نیاوردم و رفتم سراغ فرمانده پادگان و گفتم : اینا کی اند ؟ چرا اینقدر زخمی اند ؟ گفت : مگه نمی دونی که سوسنگرد سقوط کرده ؟ هر کسی که برگشته ، زنده مونده و هرکسی هم که برنگشته ، قطعا شهید شده ... گفتم : شما نمی دونی مازیار من کجاست ؟ به من گفته می رم و زود برمی گردم ... فرمانده گفت : مگه نمی دونی مازیار رفته سوسنگرد واسه عملیات تخریب !!؟ داشتم دیوانه می شدم . گفتم : نه ، به من گفته که می رم تا پادگان و برگردم ولی ...

باز هم یک قدم جلوتر از من بود . فکرش را هم نمی کردم که دیگر مازیار را نبینم ... همه اش داشتم با خودم کلنجار می رفتم که چرا اورا بیشتر ندیدم و بیشتر در کنارش نبودم ... در همین حال و هوا بودم که وارد کانتینر شدم . محسن را دیدم . شروع کرد به دلداری دادن که نگران نباش ... ان شاءالله بر می گردند ...

چند ساعتی گذشت ... همینطور که در حال قدم زدن در محوطه بودم ، یکدفعه مازیار را دیدم ! حسابی تعجب کردم . باورم نمی شد . با خودم گفتم : خدایا ، این مازیاره یا من دارم اشتباه می بینم ... ؟ رفتم جلوتر . دیدم که نه مثل اینکه واقعا مازیاره ... همین که بهش رسیدم ، صداش کردم ، اینقدر دوستش داشتم که از شدت عصبانیت ، دستم رو بردم بالا که یه چک محکم بزنم توی گوشش ... صورتش رو آورد جلو و گفت : " بزن بابا ... بزن ... " دیگه طاقت نیاوردم ، بغلش کردم و ازش پرسیدم : کجا بودی ؟ چرا به من نگفتی می رم سوسنگرد ... من که توانش رو داشتم ، می گفتی من هم باهاتون میومدم ... مازیار هم شروع کرد به تعریف کردن ... : " چون بنی صدر خائن اعلام کرده بود که نیرویی رو واسه نگه داشتن سوسنگرد اعزام نمی کنه ، ما هم رفتیم به پشت جبهه دشمن و زیر یک پل منتظر نشستیم تا زمانی مینی بوس مین ها برسه تا ما بتونیم مین گذاری بکنیم و ازشون تلفات بگیریم ... ولی خب یک سری مشکلات پیش اومد و مینی بوس مین ها به ما نرسید و ما نتونستیم این کار رو با موفقیت انجام بدیم ... "

چند روز بعد و پس از کارشکنی های پشت سر هم بنی صدر ، امام(ره) پیغام داد که : « سوسنگرد باید فردا آزاد بشود » . همین طور هم شد و با کمک نیروهای منسجم شده توسط شهید چمران (فرمانده ستاد جنگ های نامنظم ) و آیت الله خامنه ای (نماینده امام(ره) در شورای عالی دفاع ) و سرتیپ فلاحی ( مباشر امام(ره) در عملیات ) و عموم مجاهدان بسیجی و رزمنده ها ، سوسنگرد آزاد شد و نیروهای ارتش بعث مجبور به عقب نشینی شدند ...

همان موقع و با خوشحالی حاصل از این پیروزی ، مازیار و محسن و جواد و مقداد و تعدادی از بچه های مسجد ، با اصرار پدر مازیار ، توانستند برای سه روز مرخصی بگیرند و به خانواده هاشان سر بزنند .

 

عکس اجباری!

در همان مدت کوتاهی که برای مرخصی به تهران آمده بود ، اصرار عجیبی به مادرش کرده بود که بروند و از او عکس بگیرند . عکسی که خودش می گفت قرار است ماندگار ترین عکس او شود برای خانواده ...  خلاصه مادر را راضی کرده بود برای عکس گرفتن . بعد از آن هم به هر نحوی  شده ، به مادر فهمانده بود که دیگر برنخواهد گشت ...

شهیدی که نمی خواست کسی اسمش را بداندشهید مازیار منصوری در سن هفده سالگی - آخرین عکس گرفته شده از مازیار

مازیار ، همین فرصت سه روزه را هم مغتنم می شمرد و با پیوستن به بچه های مسجد ، تیم های گشت کمیته انقلاب را در محله های شهرآرا و تهران ویلا ساماندهی کردند . دانش آموز هفده ساله ای که حالا شده بود سر تیم گشت های اطلاعاتی و عملیاتی ...

 

 پرواز تا خدا ...

وقتی مدرسه می رفتیم ، یک روز به من (محسن نصیری) گفت : " دوست دارم وقتی شهید می شوم ، صورتم سالم بماند ... " با خودم می گفتم این درخواست او چه دلیلی دارد ؟؟ ...

توانایی های نظامی من و مازیار ، محدود می شد به دوره ی دو روزه ای که من و مازیار در پادگان امام حسین(ع) فعلی ، گذرانده بودیم . بعد آن هم فورا به جبهه ها اعزام شدیم . برای همین بود که مازیار در آنجا ، در حین اینکه آموزش نظامی می دید ، به بچه ها آموزش سلاح و تخریب می داد . 

آن روزها خب هنوز سازماندهی و نظم خاصی در پادگان گلف وجود نداشت . هنوز اذان ظهر را نگفته بودند که مازیار و سید شجاع الدین رضوی ( از بچه های شیراز ) مشغول آموزش به نیروها در محوطه بودند . داشتم به صحبت های مازیار سر میز صبحانه فکر می کردم ... : " محسن من فکر می کنم که ما دیگه برنمی گردیم ... " گفتم : چجوری و از کجا این حرف و میزنی ؟ . گفت : " خب دیگه ... احساس من اینه که ما دیگه تهران رو نمی بینیم و بر نخواهیم گشت ... فکر می کنم بالاخره تو همین آمدن ها و رفتن ها و آموزش ها شهید خواهیم شد ... " مازیار باز هم از آن حرف های عجیب زده بود . مات مانده بودم و به روزهای بدون مازیار فکر می کردم . همینطور در حال رفتن به یکی از اتاق ها بودم که ناگهان صدای انفجار ، کل پادگان را فرا گرفت ... سریع به سمت محل صدا دویدم ... باورم نمی شد ... صورتش سالم سالم بود اما ... دستش قطع شده بود و پهلویش آسیب دیده بود ... حالا فهمیده بودم که چرا می خواست صورتش سالم بماند ... 

او و سید شجاع الدین در حین آموزش و به دلیل انفجار نارنجک آموزشی به شهادت می رسند و دو تن دیگر از اطرافیان نیز مجروح می شوند ولی این فداکاری مازیار در لحظه ی انفجار - که نارنجک را درون شکم خودش گرفته و خم شده بود، از انفجار انبار مهمات جلوگیری می کند و جلوی تلفات بیشتر نیرو ها را می گیرد ...

 

نمی خواهم کسی مرا بشناسد ...

مازیار زرنگ بود . می دانست که اگر بخواهی با خانواده ای در ارتباط باشی ، بهترین کار این است که پدر و مادر خانواده را دریابی و با آن ها رابطه ی صمیمی برقرا کنی ... برای همین بود که آن طور دیوانه ی " علی(ع) " بود و شیفته ی نهج البلاغه ...

نه وصیت نامه ای نوشته بود و نه به کسی حرفی زده بود ... خیلی خانواده اش از این موضوع ناراحت بودند ... خواهرش تعریف می کند : ... یکی از روزها که در خانه مشغول خواندن کتابی درباره حضرت زهرا (سلام الله علیها) بودند ، وقتی مازیار متوجه نحوه ی شهادت حضرت می شود و آگاه به گمنامی مادرش ، بغضی گلویش را می گیرد و شروع می کند به گریه کردن ... بغضی متأثر از غربت و مظلومیت حضرت زهرا (سلام الله علیها) ...  بغضی که تا آخرین لحظه ی شهادتش همراهش بود و او را همچون مادرش گمنام کرده بود ...

بعد از اینکه مازیار را در بهشت زهرا (سلام الله علیها) به خاک سپردند ، یعنی حدوداً پنجاه روز بعد از شهادتش بود که خواهرش ، برگه ای را در  میان کتاب هایشان پیدا کرد ... برگه ای به خط مازیار و خطاب به خواهرش ... با جملاتی نقل به این مضمون ... :

" ... نمی خواهم کسی اسمم را بداند و یا صورت و عکس مرا ببیند ؛ مرا در گوشه ای دفن کنید که هیچ کس نداند ... جایی که هیچ کس نباشد و کسی هم از دفن من خبردار نشود ... اگر سنگی می گذارید ، روی آن چیزی ننویسید ، نه به خاطر این که از اسمم شرم دارم ، بلکه نمی خواهم کسی مرا بشناسد ... "

شهیدی که نمی خواست کسی اسمش را بداندآقای مسعود منصوری (پدر شهید) - مزار مازیار در بهشت زهرا(سلام الله علیها) تهران

هر چند که کار از کار گذشته بود و عمل به این وصیت هم برای خانواده خیلی مشکل ، ولی دوستانش که از عشق مازیار به مادر سادات حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) آگاه بودند ، وقت را تلف نکردند و فورا قسمت هایی از وصیت نامه اش را بر روی سنگ قبرش نوشتند ... انگار  مادر  ،  گمنامی و بی نشانی را فقط برای خودش می خواهد و بس . . .

 

ایام فاطمیه سال 1389 !

روزهای اولیه سال بود و ایام فاطمیه مثل همیشه در غربت ... خصوصا که عوامل فتنه ی آمریکایی اسرائیلی 88 ، با ظلمی که به دسته های عزاداری در روز عاشورا کرده بودند ، داغی را بر دل مومنین و شیفتگان اهل بیت (علیهم السلام) گذاشته و آن ها را مشتاق تر برای برگزاری باشکوه عزای مادر سادات  ...
بچه های مسجد برای اینکه سهمی در خادمی این ایام داشته باشند ، تصمیم گرفتند ایستگاه های صلواتی را در سطح محله و به نام شهدای گمنام راه اندازی نمایند  ، رسمی که هنوز هم پا برجاست و با قوت بیشتری ادامه پیدا می کند ... نمی دانم که چه شد جمعی از بچه ها رفتند بر سر قبر مازیار و آنجا چه گذشت که تصمیم گرفتند از قبر او عکس بگیرند و ... ولی هر چه بود ، بعد از کسب اجازه از پدرش ، محله را مملو از بنر های مازیار منصوری کردند ... بنر هایی با آخرین عکس چهره ی مازیار و جملات نوشته شده وصیت نامه ، بر روی سنگ قبرش ، زیر آن هم نوشته بود :
" گمنامی را از مادر خویش به ارث برده اند  ... "  اهالی محل باور نمی کردند که محله شان مزین به چنین وجود مبارکی باشد . به مسجد می آمدند و صحت و سقم ماجرا را از خادمین می پرسیدند و با بغض می رفتند ...

نوجوان هفده ساله ی محله ی شهرآرا ، همه را با آن فهم علوی و غربت فاطمی اش ، شرمنده کرده بود . . .

هر چند که دوستانش کمی از این موضوع ناراحت بودند و این کار را خلاف وصیت و خواسته ی مازیار می دانستند ولی اجازه ی پدر ، کمی از این ناراحتی آن ها کاسته بود ... آرزوی نگارش خاطرات مازیار چندین سال در دل هایمان ماند تا اینکه بعد ها و به بهانه ی چهارمین یادواره شهدای مسجد الزهرا (سلام الله علیها) شهرآرا در مهرماه سال 13933 ، فرصت مفصلی فراهم شد تا محسن بیاید و بشود راوی یادواره ی مازیار ... دوستان  هم بشوند همرزمان مازیار ... پدر هم بشود زینت مجلس ...

شهیدی که نمی خواست کسی اسمش را بداندجناب سرهنگ محسن نصیری (دوست صمیمی) در کنار آقای مسعود منصوری (پدر شهید) - مراسم یادواره شهید منصوری

 

مجلسی که بهانه ی خوبی بود تا از کمند خنّاس های این مسیر رها شویم و شروع به ضبط خاطرات و نگارش زندگی نامه اش کنیم ... زندگی نامه ای که خاطرات فوق ، گوشه ای از آن هاست ...

۰۱ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانم شاعری

سرآغاز

بسم الله الرحمن الرحیم

با نام و یاد خدا و با سلام و صلوات بر حضرت محمد(ص) و آل محمد(ص)

آغاز به کار وبلاگ علوم قرآن و حدیث رو در اولین روز سومین فصل بهار سال « اقتصاد مقاومتی ؛ تولید - اشتغال » اعلام می کنم .

« ان شاالله که مفید و مثمر ثمر واقع شود »



۰۱ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانم شاعری